از من نرنــــــــــج نه مغــــــرورم نه بی احســـــاس فقط خســــته ام خســـــــــته از اعتــــــمادی بیــــجا برای هـــــــــمین قفــــــــــــلی محــــــــــــــکم بر دل زده ام
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود گاهی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ می شود گاهی دلم برای پاکی های کودکانه ی قلبم می گیرد گاهی آرزو می کنم ای کاش دلی نبود تا تنگ شود تا خسته شود تا بشکند
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد می روم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم که به چراغ های نورانی و دست های گرم دیگر اعتمادی نیست