تمام تنم میسوزد از زخم هایی که خورده ام. درد یک اتفاق که شاید با اتفاق تو دردش متفاوت باشد ویرانم میکند من از دست رفته ام شکسته ام میفهمی؟؟ به انتهای بودنم رسیده ام... اما اشک نمیریزم پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکنم
یارو اومده یه خاطره از زمون بابابزرگش از روستای کندلی مینویسه بعد دسته بندیشو میزاره :"سخن بزرگان"و"عارفانه"و"عاشقانه" آدم تو افق هنگ میکنه... تازه خودمم نمیگما
عاااااااااااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییییییی بوووووووووووود