به خدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد وازشاخم چید شعله ی آه شدم صدافسوس که لبم باز برآن لب نرسید عاقبت بندسفرپایم بست میروم خنده به لب، خونین دل میروم ازدل من دست بردار ای امیدعبث بی حاصل
آدمی غرورش را خیلی زیاد، شاید بیشتر از تمام داشته هایش دوست می دارد، حالا ببین اگر خودش، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد، چه قدر دوستت دارد! و این را بِفهم آدمیزاد
هرگز گمان مبر که از یادتو غافلم گر خوش مانده ام خدا داند و دلم به روی فاسدان پست هرجا نمی خندم اگر عمری بود باقی به ناکس دل نمی بندم کنم دعایی هر شب که از دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته تر گویم خدایا بی اثر باشد.