بهار! سرسبزیت رابه رخم نکش به چه دردم میخورد وقتی چشمانم در پاییز نگاهش مانده وقتی تاریخ فقط تا زمستان باما بود وقتی دستانش از برف پاکتر بود... من با خاطره هایم در زمستان حبس شده ام بهار زودتر برو... رنج دوریش را بیشترنکن سفیدی میخواهم...
امروز از تلفن عمومی زنگ زدم خونمون صدام رو عوض کردم بابام گوشی رو برداشت بهش گفتم: ما دخترتون رو دزدیدیم ۱۰۰ هزار تومن بیارین به این آدرس و گرنه دخترتون رو میکشیم بابام برگشت گفت۲۰۰ تومن میدم یه جوری بکشینش طبیعی به نظر برسه محبت موج میزنهههههههههه