می روی ومن فقط نگاهت میکنم
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم
بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم...
اما برای تماشای توهمین یک لحظه باقی است وشاید
همین یک لحظه اجازه ی زیستن درچشمان تورا داشته باشم...
چه تاجی زدی بر سرم زندگی
به غیراز مصیبت به جز بندگی
یه روز هم اگه دل به شادی گذشت
به شادی که به نامرادی گذشت
برو که هییچی بین مانی اصن.... زندگیم باتو پاشید ازهم....
من به نبود تو راضی هستم... چون تو رفتی وگذاشتی خالی دستم....
هنوز ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ..
ﻭﺳﻂ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ..
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺗﺐ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ..
ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻨﯽ ﻭ...
ﺑﮕﻮﯾﯽ...
ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﯼ..
آرام باش، من کنارتم.....!!!
آغوش تو پناهگاه امن و آرامش بخش من است
وجود ناآرام من با عشق تو امنیت را تجربه کرد و دنیای من با حضور تو زیبا شد، بهترینم...
دلم که هوایت را میکند دیگردر هیچ هوایی نمیتوانم نفس بکشم
عجب نفس گیراست هوای بی تویی...
میدانم...
بعدازهرخنده من گریه ای طولانیست...
من بعدِهرخنده خودمیترسم...
که دگر اشکی ندارم که رها سازم...
ودرانتظار خنده ای دگر باشم...
از وقتی که رفته ای، ما و فونت تمام نوشته هایمان بی نازنین شده ایم. برگرد نازنین...
چه حس خوبیه یکی رو داشته باشی.....
حتی وقتی که سرش شلوغه یهو برگرده و بهت بگه:
محض اطلاع حواسم بهت هستا....!!!!!!!
دست به صورتم نزن
می ترسم بیفتد..
نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد..
سیل اشک هایم تو را با خود ببرد..
و باز..
من بمانم و تنهایی...
نمیتوان برگشت و"آغاز"خوبی داشت!
ولی................
ولی میشود مسیر را تغییر داد و "پایان" خوبی داشت!
باور کن زمان متوقف میشود برایم وقتی در هیاهوی زندگی یاد چشم هایت می افتم.