دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن ک جزا میدهد ب دل
لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست
اشک چون لاله ى سیراب ب دامن کردم
می مخور با همه کس
تا نخورم خون جگر_____ زلف بر باد مده، تا ندهی بر بادم
مترس از محبت ک خاکت کند
ک باقی شوی گر هلاکت کند
دست از طلب ندارم تا کام من بر اید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر اید
دفتر دانش ما جمله بشویید ب می
ک فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
دلبرا بنده نوازیت ک آموخت بگو
ک من این ظن ب رقیبان تو هرگز نبرم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی ودلم شاد کنید
دانم سرآید قصه ام،چندان نماندغصه ام
زین آه خون افشان که من،هر صبح و شامی میزنم
مردی که از تمام جهان غم ربوده است
یک لحظه از کشاکش غم ها رها نبود ...
در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم
حکم ان چه تو اندیشی لطف ان چه تو فرمایی
یاد باد آن ک نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دوش در حلقه ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسه ی موی تو بود
دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
ک دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخورر
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور