دختری هر روز به نزد کورش کبیرمی رفت و ادعا می کرد از عشق او خواب ندارد
و خواستار ازدواج با کوروش است تا پریشانی حالی اش از بین برود
روزی از روز ها دخترک عاشق پیشه دوباره به نزد کوروش رسید
و مانند قبل ادعای عشق سوزان خود را شرح داد
کورش لبخندی زد و به او گفت :
من نمی توانم با تو ازدواج کنم اما برادرم را برای تو
در نظر گرفته ام که هم از من جوان تر است هم زیباتر !
بعد با دست به پشت سر دخترک اشاره کرد و
گفت برادرم پشت سرت ایستاده است .
دخترک سریع برگشت و کسی را پشت سر خود ندید …
کورش به او گفت اگر اینچنین که شرح می دادی
عاشق من بودی هیچ گاه پشت سرت را نگاه نمیکردی !