می خوام و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود
مشیری
در این گلشن بود خاکم ، نه آن مرغ هوسناکم
که هر ساعت به گلزاری کشاند آشیانش را
شفایی اصفهانی
سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد
چون چراغان شب مهتاب بی جا سوختیم
ز پاره دل من ، هیچ گوشه خالی نیست
کدام سنگدل ، این شیشه برزمین زده است؟
شوکتی
گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا
جانسپاری در رهش آخر به کار آمد مرا
یغمای جندقی
سر به زیر پَر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزل خوانی که می نالید نیست
فرخی یزدی
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
گرچه می گفت که زارت بکُشم ، می دیدم
که نهانش نظری با من دل سوخته بود
قیصرامین پور
سرای توبه ، که دی کرده بودمش تعمیر
به یک کرشمه ساقیش ببین خراب امشب
نورعلیشاه
روز مرگ و شام هجران را ز هم فرقی که بود
این به آسانی سرآمد ، آن به دشواری گذشت
دولت شاه
روشن بگویمت که فزون بر نیاز خویش
اهل زمانه بر تو عنایت نمی کنند
معینی کرمانشاهی
من از روییدن خاشاک بر دیوار دانستم
که نا کس کس نمی گردد از این بالا نشینی ها
از زندگانی ام گِله دارد جوانی ام
شرمنده جوانی از این زندگانی ام
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام
شهریار
ویران شود این شهر که میخانه ندارد
در حسرت یک نعره مستانه بمردیم