بعد از یک فنجان قهوه و دو نخ سیگار
به هوایی سرد برمی گردم
در پی رویاهایم …
در پی تو …
احتیاجی به مستی نیست
یک فنجان قهوه هم دیوانه ام می کند
وقتی میزبانم چشمان تو باشد …
یک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت
دلم آرام ِ نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت
خسته ام
دوباره باورم می کنی؟
عصرانه ای به طعم همین واژه های تلخ
من تو ، غروب ، کافه و لبخندهای تلخ
تف می کنی تو شعر مرا روی میز و بعد
می ریزد از دهان تو این قطره های تلخ
گارسون کمی شکر و تو لبخند می زنی
حالم به هم می خورد از طنزهای تلخ
گفتم هوا چه گرم و سر حرف باز شد
گفتی هزار لعنت بر این هوای تلخ
هی تلخ می شود ته فنجان نگاه تو
در گیر و دار عصر خیابان نگاه تو
هی چرخ می زند پی آن فال لعنتی
تعبیر می شود وسط آن نگاه تو
عکس درون فال به اندوه می رسد
تصویر او که رفت میان نگاه تو
در انعکاس نور نئون های لعنتی
هی غرق می شود ته فنجان نگاه تو
طعم غلیظ قهوه آخر گرفته است
تلخ و سیاه ٬ خسته و بی جان نگاه تو
پا می شوی که رد شوی از ازدهام شهر
در پیچ و تاب گنگ خیابان نگاه تو
هی می رود به سمت همان خاطرات خوب
آن لحظه ها که حک شده در آن نگاه تو
اینکه تو مانده ای و چراهای بی جواب
او رد شده است ساده و آسان نگاه تو
جا مانده در حوالی آن اتفاق تلخ
جا مانده در نگاه خیابان نگاه تو
رد می شوی و باز دلت شور می زند
یعنی دوباره او ، تو و باران ، نگاه تو
یک بوق ممتد و همه حجم خاطرات
می رفت رو به نقطه پایان نگاه تو
عادت کرده ام به طعم قهوه
به آد مهای پشت پنجره کافه
دست هایی که می روند
آدم هایی که نمی مانند
به تو
که روبرویم نشسته ای
قهوه ات را به هم می زنی
می نوشی
می روی
یکی به آدم های پشت پنجره ی کافه اضافه می شود…
حالا فهمیده ام که چرا قهوه و کیک را با هم می خورم
قهوه می نوشم برای زندگی تلخم و همراهش کیک برای شیرینی لحظاتی که با تو بودم
اما باز تلخی قهوه بر شیرینی کیک پیروز می شود
لحظات با تو بودن کوتاه بود… خیلی کوتاه…
ولی زندگی تلخم خیلی بلند است … خیلی…
لعنت بر قهوه تلخ سرد شده ام
تو
پاییز
قهوه
سیگار
اکنون کنارم هست
پاییز
قهوه
سیگار
اما تو…
روی صندلی همیشگی می نشینم و سفارش میدم : دو فنجون قهوه
هنوز هم با این که نیستی ولی برات سفارش میدم…
خودت نیستی خیالت که هست…