همه جا سرد و سیاه رو لبام ناله و آه
سر من بی سایبون نگهم مونده به راه
موندم غمگین و سرد و تو دلم یه گوله درد
نه بهاری نه گلی پاییزم پاییز زرد
شعاع درد مرا ضرب در هزار کنید
مگر اینگونه بتوانید مساحت رنج مرا حساب کنید
اشک بهترین پدیده ی دنیاست
ولی تا زیباترین چیزهارو از آدم نگیره
خودشو نشون نمیده
من آن گل پرپر شده ی دست زمانم
بر سنگ مزارم بنویسید جوانم
در غمگین ترین لحظات زندگیم شادم
که کسی نداند که چقدر غمگینم
نبض لحظه رو نگه دار نذار عشقمون بمیره
نذار ضربه های ساعت منو از تو پس بگیره
عقربک های زمونه خستگی سرش نمیشه
نگو برمی گردی فردا دل که باورش نمیشه
در این شب های سیاه از غم
سپیدی عشق تو را می جویم
اما دریغ از این پندار خام
که در سیاهی سپیدی می جویم
تو با آواز خود شب را شکستی
ولی من بی دریچه مانده ام باز
هوای پر زدن هایم کجا رفت؟
ز یاران باز هم جا مانده ام باز
دردا دلم گرفته از روزگار امشب
دیگر نمانده در دل صبر و قرار امشب
آه ای آسمان ساکت ببین دیده ترم را
دارم بسی شکایت از کردگار امشب
گفتم از من مطلب دیده ی گریان تر از این
دل خونین تر و مجنون تر و ویران تر از این
گفت گرچه دلت خانه به دوش است ولی
دوست دارم که شود بی سر و سامان تر از این