بارانِ سربی می شود
وقتی نیستی می ریزد بر سرم
خاطراتت
هیس
حواس تنهایی ام را با خاطرات باتو بودن پرت کرده ام
بگو کسی حرفی نزند
بگذار لحظه ای آرام بگیرم
به هم می رسیم ۳ نفر می شیم
من و تو و شادی از هم دور می شیم ۴ نفر می شیم
تو و تنهایی ، من و خاطره
می آیی
عاشق می کنی
محو می شوی
تا فراموشت می کنم ، دوباره می آیی
تازه می کنی خاطراتت را
محو می شوی
مرا محکــم تر در آغوش خود بگیـر
من هنوز هم نـمی خواهم تــو را
به دسـت خاطرات لــعنـتـی بسپـارم
می گوینــد : بــاران کــه میزنــد
بــوی خــاک بلنــد می شــود
امــا اینجــا بــاران کــه می زنــد
بــوی خاطــره بلنــد می شــود
دست خالی که نمیشود به پیشواز خاطره رفت
من هم وقتی چمدانم پر از گریه شد راه میافتم
دلم که گرفته باشد باصدای
دستفروش دوره گرد هم گریه می کنم
چه رسد به مرور خاطرات باهم بودنمان
من هر روز تلاش می کنم که در خاطرم بماند
و تو هر روز تلاش می کنی که فراموش کنی
چه بلاتکلیفند خاطراتمان
ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ
ﯾﮏ جایی
به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ
ﺑﺮمی گردد
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ
خاطره یعنی یک سکوت غیر منتظره
میان خنده هایی بلند
میروم تا در آغوش خاک قرار گیرم
و تمام خاطراتمان را به خاک بسپارم
چون دیگر بعد تو پناهی بهتر از آغوش خاک ندارم