می روم شاید کمی حال شما بهتر شود
می گذارم با خیالت روزگارم سرشود
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی دیگر
نفسی برای ماندن درکنار او باقی نخوهد ماند
هر شب ز غم عشق تو من خواب ندارم
فکر دل من کن که دگر تاب ندارم
بس گریه نمودم ز فراق غم عشقت
چشمم به زبان آمد و گفت اشک ندارم
نگاه ساکت مردم به روی صورتم دزدانه می افتد
همه گویند عجب شاد است
عجب خندان دل مردم چه می داند که من دنیایی از اشکم
برای چشم هایم نماز باران بخوان
بغض کرده ابریست اما نمی بارد
بنازم عزت اشکی که ریزد برکویر دل
ولی آخر سوزد دل چو دارد راز دلتنگی
پیمان بشکستی و تو پیوندی بریدی
آخر مگر از من چه شنیدی و چه دیدی؟
گفتی که به بالین من آیی دم رفتن
خوش آمدی ای دوست ولی دیر رسیدی؟
روزگارم را سیه کردند و می گویند شب است
آتشی برجانم افروختند می گویند تب است
دلم تنگ است این شب ها
یقین دارم که میدانی
صدای غربت من را از احساسم تو میخوانی
شدم از درد و تنهایی گل پژمرده و غمگین
ببار ای ابر پایئزی که دردم را تو میدانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی
عزیزم زندگی همیشه بهار نیست
گاه ابر سایه نمناکش رو برسر بهترین ها می کشه
پس ای گل قشنگم اگر روزی این قطعه را خواندی
و دیدی که نیستم قطره اشکی برای دل شکستم بریز