جان غمگین تن سوزان دل شیدا دارم
آنچه شایسته عشق است مهیا دارم
سوزدل خون جگر آتش غم درد فراق
چه بلاها که ز عشقت من تنها دارم
توی دادگاه عشق منو محکومم کن
منو از داشتن هر چی عشقه محرومم کن
حبس ابد ببر برام هرچی بگی من حاظرم
به خاطر دوست داشتنت تا چوبه دار هم میرم
ای روی تو گلگون زمی ناب شده
وز خون دلم چو لاله سیراب شده
بر چشم ترم ببخش کز سوز درون
اشکی است چو آتش آب شده
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت و درد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
بردامن تو دست نیازم بادا
پیوسته غم تو دلنوازم بادا
همواره خیالت که در آغوش من است
آگاه زمن و سوز و گدازم بادا
شب نیست که آهم به ثریا نرسد
از چشم ترم آب به دریا نرسد
میمیرم از این غصه که آیا روزی
دیدار به دیدار رسد یا نرسد
تو را بر کوه خواندم آب می شد
به دریا گفتمت بی تاب می شد
چو بر شب نام پاکت را سرودم
ز خورشید رخت سیراب می شد
در بستر بی رحمی و خون زاده شدم
از اول عمر با جنون زاده شدم
خاکستریم ، دست خودم نیست عزیز
ققنوسم از آتش درون زاده شدم
خیلی وقته چشم هایم از فکر تو بارانیست
سال هاست دریای دلم از عشق تو طوفانیست
دیگر کاسه صبرم شده لبریز از درد بی تو بودن
خدایا انتظار دیدن یار چقدر طولانیست
در این دور و زمانه دل هر کس دل نیست
کاسه ی سفالی محبت ها از گل نیست
نمی دانستم جنس دل ها تمام از سنگ است
واسه قلب شیشه ای جایی در این منزل نیست
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند