ثانیه ها ، روزها ، ماه ها
حقیرتر از آنند که بهانه ای برای از یاد بردنت باشند
گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
ورنه ره خود گیر و یکی راه گذر باش
هشدار که یخ تاب تب عشق ندارد
گر بسته قالب شده ای فکر دگر باش
آن دوست که دیدنش بیاراید چشم
بی دیدنش از دیده نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم
ور دوست نبینی به چه کار آید چشم
در خیال من بمان اما خودت برو
آنکه در رویای من است مرا دوست دارد
نه تو !
به هیچ روزی پس ات نمی دهم
به هیچ ساعتی به هیچ دقیقه ای به هیچ هیچی !
سخت چسبیده ام تمامت را
عجیب است دریا
همین که غرقش می شوی پس می زند تو را
مثل تو !
در سایه ی دلشکستگی پیر شدم
غم خوردم و با غمت نمک گیر شدم
تا آمدم آشنای قلبت باشم
گفتی که من از غریبه ها سیر شدم
تنها بنایی که هرچه بیشتر بلرزه
محکمتر می شه دله
ما نه آنیم که در بازی تکراری این چرخ و فلک
هرکه از دیده ی مان رفت ز خاطر ببریم
حـالا اشک ها هـم شـبـیـه تـو شـده انـد
گـریـه کـه می کـنـم نـمی آیـنـد