نه حوصله ی دوست داشتن دارم نه می خواهم کسی دوستم داشته باشد این روزها سردم مثل مثل زمستان احساسم یخ زده آرزوهایم قندیل بسته امیدم زیر بهمن ِسرد ِاحساساتم دفن شده نه به آمدنی دل خوشم و نه از رفتنی غمگین این روزها پُر از سکوتم
مردی کنار پنجره تنها نشسته است مردی که بخش اعظم قلبش شکسته است مردی که روح زخمی او درد میکند مردی که تار و پود وی از هم گسسته است پیچیده بوی تو در آن سوی پنجره نفرین به هرچه پنجره وقتی که بسته است