واست بی تابم و بیخوابم و میدونی دلتنگم واست میمیرم و درگیرم و با دنیا در جنگم منو تنها نزار از روزگار با اینکه دل خستم واست دیوونم و میمونم و تا آخرش هستم
بهار بود که باب سکوت را وا کرد به خاطر دوشقایق من تو را ما کرد بهار بود که مجنون اسیر لیلی شد شمارش گمشدگان زمین خیلی شد بهار بود که سال جدیدپیداش شد دل رمیده من با بهار شیدا شد
ه نسیمی همه راه به هم میریزد کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه میماند و ناگاه به هم میریزد آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است عشق یک لحظه کوتاه به هم میریزد
واسه چی زمستون اینهمه دلگیره دل من از حسرت دیدن تو داره میمیره زندگیم دوره ازم حوا دلگیره آخه عشق من، مگه من واست، چی کم گذاشتم تو که با من خوش بودی و میدیدم اونهمه خوشبختی رو
می توان با خلق خوش دیوانه را فرزانه کرد* می توان دیوانه را فرازنه ی فرزانه کرد* می توان با سوختن در شام تار دیگران* دیگران را بهر خود از جان و دل پروانه کرد*