اینروزها داشته هایم بسیار است قرص خواب و نخ به نخ سیگار است چشمهایم همیشه بیخواب است دوخته به رنگِ زردِ دیوار است آرزوهایم پای چوبۀ دار است صندلی در حالِ سقوط بدست روزگار است..
آهـــــای غــــریــــبــــــــه... مـــنـــــم آن آشــــنـــای دیـــــــروزت.... میدانی امروز چه روزیست؟ پــــنـــــجــــشــــنــــــبــــه.. آنقدر مرام داری که کامی از سیگارت را به یاد باهم بودنمان دود کنی؟ جرعه ای از پیک مشروبت را با یادش بخیری ساده بنوشی؟ قبل نوشیدن مشروب،فاتحه ای بخوان برای دلم که مُرد فاتحه ای بخوان برای احساسی که کفن بر تن کرد و برای لب خندانی که بوی کافور گرفت... فاتحه ای بخوان برای مــــنــــی که درگذشت!
میروی ومن فقط نگاهت میکنم... تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم ، بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم ، اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست... وشاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم
زن گاهی سعی میکند ، مردانه بازی کند ، مردانه کار کند ، مردانه قدم بردارد.... مردانه فکر کند ، مردانه قول دهد.... اما هرکاری هم بکند ؛ زن است.... احساس دارد.... لطیف است... یکجا عقب می نشیند ، ومحبت مردش را میخواهد...